شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود /// بیدارمردی اشك چشمش آب خوش بود

1

شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود
بیدارمردی اشك چشمش آب خوش بود

در بی‌كسی تنها كس‌اش را داد از دست
نخل و نهال نارسش را داد از دست

در خاك پنهان كرده خونین‌لاله‌اش را
آزرده جسم یار هجده ساله‌اش را

اشكش به رخ چون انجم از افلاك می‌ریخت
بر پیكر تنها عزیزش خاك می‌ریخت

گویی كه مرگ یار را باور نمی‌داشت
از خاك قبر فاطمه سر برنمی‌داشت

می‌رفت كم‌كم گم شود در آسمان ماه
چون عمر یارش عمر شب را دید كوتاه

بوسید در دریای اشك دیده گِل را
برداشت صورت از زمین، بگذاشت دل را

بگذاشت جانش را در آن صحرا شبانه
با پیكر بی‌جان روان شد سوی خانه

آن خانه‌ای كز دود آهش بُد سیه‌پوش
در آن چراغ عمر یارش گشته خاموش

آن‌جا كه خاكش را به خون آغشته بودند
هم آرزو، هم شادی‌اش را كشته بودند

آن‌جا كه جز غم‌های عالم را نمی‌دید
در هر طرف می‌گشت زهرا را نمی‌دید

صبح آمد و شب‌خفتگان جَستند از جا
آماده بعد از دفن، بر تشییع زهرا

در بین ره مقداد آن پیر جوانمرد
همچون علی در غیرت و مردانگی فرد

فریاد زد كای چشم و دل‌هاتان همه كور
در ظلمت شب دفن شد آن آیه‌ی نور

او بود از جمع شما بیزار، بیزار
او دیده از خیل شما آزار، آزار

خون بر دل زار امیرالمؤمنین شد
زیرا غلام پیر او نقش زمین شد

Loading

1 COMMENT

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here
Captcha verification failed!
CAPTCHA user score failed. Please contact us!