باز عشق او فکنده شوري درون جانم

0
باز عشق او فکنده شوري درون جانم
باز از وفور شوقش ماندن نميتوانم

پر مي کشد دل من تا کوي دلبر من
شايد رسد به مأمن در پيش دلستانم

پر مي زند ز سينه تا مکه و مدينه
شايد رسد سکينه بر قلب ناتوانم

مشتاق بيقرارم آرام جان ندارم
مجنون روزگارم زين شوق بي امانم

لبريز التهابم بي ياد او نخوابم
بي روي او خرابم شايد ز غم رهانم

بي او چه تيره روزم از هجر او بسوزم
چشمم به در بدوزم جز مشق او ندانم

گشتم از او هوايي بي تاب و بينوايي
تا کي رسد ندايي زان يار مهربانم

من عاشق ظهورم در انتظار نورم
از غير او بدورم بي عشق او خزانم

آرام جان ندارم هر دم در انتظارم
کآيد خبر ز يارم من بي خبر بمانم

آماده ام به راهش من عاشق نگاهش
تا کي رسد سپاهش خود را به او رسانم

Loading

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here
Captcha verification failed!
CAPTCHA user score failed. Please contact us!