شب بی فاطمه ماندم به عزای دل خویش

0

شب بی فاطمه ماندم به عزای دل خویش
مَحرمی کو که دهم شرح بلای دل خویش
 
ای سحر نور نبودت به مصلای صواب
در مسیرم که درخشد ز جلای دل خویش 
 
درد پهلوی شکسته را مکن شکوه جان
یار من شکایتی داشت ورای دل خویش
 
سالیانم سر شوریده به دامن بگرفت
از منش رنج زمان بود برای دل خویش
 
مانده‌ام برهنه در هجوم سالوس کُنان
کو کشد بر تن کرّار لِوای دل خویش
 
سخن دوست نگویم که چه بر فاطمه رفت
باخدا! گوش فرا ده به ندای دل خویش

دُخت ِ پیغمبر و قبری که نهان می‌ماند
خون چکاندم به رُخش از انتهای دل خویش
 
قدر میهن که نسیمی وَزد از عشق علی
همچو «فردین» بشناسد به هوای دل خویش

 

منبع:فارس

Loading

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here
Captcha verification failed!
CAPTCHA user score failed. Please contact us!