سخنان تکان دهنده و تقیه امام حسن عسکري(ع) در سنين کودکي

0
emam-hasan-askari-1.jpg
حضرت در همان موقعيّت و با همان زبان كودكى لب به سخن گشود و بهلول را مخاطب قرار داد و اظهار نمود: اى كم عقل! مگر ما انسان ها براى سرگرمى و بازى آفريده شده ايم، كه با من اين چنين سخن مى گوئى.
 

به گزارش سرویس دینی جام نیوز، بسيارى از تاريخ ‌نويسان آورده اند روزى يكى از بزرگان شهر سامراء به نام بهلول از محلّى عبور مى كرد، بچّه هائى را ديد كه مشغول بازى هستند و حضرت ابومحمّد حسن بن علىّ عسكرى عليه السلام را ديد که در سنین کودکی كنارى ايستاده و گريه مى كند.

بهلول گمان كرد كه چون اين كودك، اسباب بازى ندارد، نگاه به بچّه ها مى نمايد و با حسرت گريه مى كند؛ به همين جهت جلو آمد و اظهار داشت: اى فرزندم! ناراحت مباش و گريه نكن، من هر نوع اسباب بازى كه بخواهى، برايت تهيّه مى كنم.


حضرت در همان موقعيّت و با همان زبان كودكى لب به سخن گشود و بهلول را مخاطب قرار داد و اظهار نمود: اى كم عقل! مگر ما انسان ها براى سرگرمى و بازى آفريده شده ايم، كه با من اين چنين سخن مى گوئى.

 


بهلول سؤال كرد: پس براى چه چيزهائى آفريده شده ايم؟


حضرت عليه السلام در پاسخ به او فرمود: ما بندگان خدا، براى فراگيرى دانش و معرفت و سپس عبادت و ستايش پروردگار متعال آفريده شده ايم.


بهلول گفت: اين مطلب را از كجا و چگونه آموخته اى و آيا براى اثبات آن دليلى دارى؟


حضرت فرمود: از خداوند سبحان و از گفتار حكيمانه او آموخته ام، آن جائى كه مى فرمايد:


أفَحَسِبْتُمْ أنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أنَّكُمْ إلَيْنا لا تُرْجَعُونَ. (1) يعنى؛ آيا شما انسان ها گمان كرده ايد كه شما را بيهوده و بدون هدف آفريده ام، و نيز گمان مى كنيد براى بررسى اعمال و گفتار به سوى ما بازگشت نمى كنيد!؟.

 

سپس بهلول با آن موقعيّت و شخصيّتى كه داشت از آن كودك عظيم القدر تقاضاى موعظه و نصيحت نمود.


حضرت در ابتداء چند شعرى حكمت آميز را سرود؛ و بعد از آن بهلول را مخاطب خود قرار داد وفرمود:

اى بهلول! عاقل باش، من در كنار مادرم بودم، او را ديدم كه مى خواست براى پختن غذا چند قطعه هيزم ضخيم را زير اُجاق روشن كند؛ ولى آن ها روشن نمى شد تا آن كه مقدارى هيزم باريك و كوچك را روشن كرد و سپس آن هيزم هاى بزرگ و ضخيم به وسيله آن ها روشن گرديد.


و گريه من از اين جهت است كه مبادا ما جزئى از آن هيزم هاى كوچك و ريز دوزخيان قرار گيريم.
با بيان چنين مطالبى، بهلول ساكت ماند و ديگر حرفى نزد. (2)

 

 

امام حسن عسگري (ع) و اوج تقيه کردن


از آنجا كه‏ امام براى غيبت كبرى زمينه‏ سازى مى‏ كرد ويكى ‏از ويژگي هاى‏ عصر غيبت تقيّه است، زندگى او حتّى بيشتر از ديگر امامان به شديدترين‏ حالات پنهانكارى متمايز شده است. ماجراهاى زير مى‏ توانند گوشه‏ اى ازحالات تقيّه را در دوران امام بازگو كنند:


الف – داوود بن اسود گويد: سرورم (امام عسكرى‏ عليه السلام) مرا فرا خواند وچوبى كه گويا پايه درى بود، گرد و دراز به اندازه كف دست، به من داد وفرمود: اين چوب را به “عمرى” (يكى از نمايندگان مقرب آن حضرت) برسان.

به راه افتادم. در خيابانى با يك سقّاء كه استرى داشت رو به روگشتم. استر راه مرا سدّ كرده بود. سقّاء بانگ زد كه راه را باز بگذار. من‏ همان تكه چوب را بالا بردم و بر استر زدم، چوب شكست. به قسمت‏ شكستگى چون نگاه كردم، چشمم به نامه‏ هايى كه در آن تعبيه شده بود، افتاد. شتابان چوب را در آستينم نهان كردم. سقّاء شروع به داد و فرياد كرد و به من و سرورم دشنام داد.(3)


امام از شيوه پنهانكارى اينگونه و با اين سطح عالى، حتّى براى رساندن‏ نامه ‏هايش از خانه‏ اى به خانه ديگر و يا از شهرى نزديك به شهر نزديك‏ ديگر، استفاده مى ‏كرد. در پايان اين ماجرا هم مى‏  بينيم كه حامل نامه به خاطر عدم رعايت‏ اصول پنهان كارى باعتاب شديد مواجه مى‏ گردد.


خادم امام به نقل از آن حضرت مى‏ گويد: اگر شنيدى كسى به ما دشنام ‏مى‏ گويد به راهى كه به تو فرموده‏ ام برو، مبادا در صدد جوابگويى بر آيى‏ ويا بخواهى بدانى كه آن شخص كيست؟ چون من در شهر و ديارى بد، زندگى مى‏ كنم. پس راه خود گير كه اخبار و احوال تو به ما مى‏ رسد، اين ‏نكته را بدان.(4)


ب – شيوه سخن گفتن با اشاره و رمز در محافل شيعه امرى بس شايع‏ بوده است. اين امر از بسيارى از ماجراهايى كه نقل شده، كاملاً محسوس‏ است. در ماجراى زير به اين شيوه برمى‏ خوريم و همچنين ميزان عمق‏ هشدار امام از مخالفت با تقيّه را در مى‏ يابيم. 


محمّد بن عبد العزيز بلخى گويد:


روزى در خيابان گوسفندان بودم كه ناگهان امام عسكرى را ديدم كه به ‏قصد دار العامه. از خانه ‏اش بيرون آمده بود. با خود گفتم: اگر فرياد برآرم كه اى مردم اين حجّت خدا بر شماست، او را بشناسيد، آيا مراخواهند كشت؟

چون به من نزديك شد، انگشتان سبابه‏ اش را بر دهانش‏ گذارد به اين معنى كه ساكت باش و همان شب آن حضرت را ديدم كه‏ مى‏ فرمود:


يا پنهان كارى است يا كشته شدن، پس از خدا بر خويشتن بترس.(5)


ج – باز در باره به كارگيرى شيوه سخن گفتن با اشاره به ماجراى على بن‏ محمّد بن حسن بر مى‏ خوريم. وى گويد: جماعتى از اصحاب ما از اهوازآمده بودند و من نيز با ايشان بودم. سلطان به سوى صاحب بصره (كه دربصره خروج كرده بود و همان صاحب الزنج معروف است) امده بود. ما نيز براى ديدن امام عسكرى‏ عليه السلام (كه معمولاً براى اجراى اصل تقيّه، درچنين مناسباتى سلطان را همراهى مى‏ كرد) بيرون آمده بوديم.


در حالى كه راه مى ‏رفت و مى‏ گذشت به او مى‏ نگريستيم و خود ميان ‏دو ديوار در سُرّمن‏ رأى نشسته، بازگشتش را انتظار مى‏كشيديم. آن‏ حضرت بازگشت وهمين كه به موازات ما رسيد و به ما نزديك شد، ايستاد و دستش را به طرف كلاهش برد وآن را از روى سرش برداشت و به ‏دست ديگرش داد و با آن يكى دست بر سرش كشيد و در چهره يكى ازافراد ما خنديد.


مرد فوراً گفت: گواهى مى‏ دهم كه تو حجّت و برگزيده خداوندى. به‏ او گفتم: فلانى مشكل تو چه بود؟ گفت:

من در مورد او شك داشتم. پس ‏با خود گفتم: اگر او باز گشت و كلاه از سر گرفت به امامتش اقرارمى‏ كنم.(6)
——————————
1-سوره مؤمنون: آيه 115.
2-إحقاق الحقّ: ج 19، ص 620، صواعق المحرقه: ص 205، نورالا بصار: ص 166.

3-بحارالانوار، ج‏50، ص‏283.

5،4-بحارالانوار، ج‏50، ص‏283.

6-بحارالانوار، ج‏50، ص‏294.

Loading

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here
Captcha verification failed!
CAPTCHA user score failed. Please contact us!