یک حس تازه کنج‏سرم تیر می‏کشد

0
یک حس تازه کنج‏سرم تیر می‏کشد

دیوانه می‏کند، و به زنجیر می‏کشد



هر نیمه شب، شکسته و گمراه می‏روم

هی رو به روی چشم خودم راه می‏روم



جا مانده‏ام، به این همه آدم نمی‏رسم

دیگر به گرد پای خودم هم نمی‏رسم



آه از کجاست این همه بوی خوش بهشت

گویی کسی دو مرتبه نام تو را نوشت



چشمم دوباره داغ و مه‏آلود می‏شود

با جرم انتظار سرم دود می‏شود



از تو سرودن، آتش بر دامن است، مرد!

این بار هم که قرعه به نام من است، مرد!



یک صبحِ انتظار، تو را خواب دیده‏ام

من صد هزار بار، تو را خواب دیده‏ام



دیدم که آب در نظرم شعله می‏کشد

گویی زمین درون سرم شعله می‏کشد



دیدم جهان، درون خودش آب می‏شود

فریادها به سمت تو پرتاب می‏شود



دستان التماس به سوی تو آمده است

یک دشت عطر یاس به سوی تو آمده است



دیدم که رودهای جهان گُر گرفته است

در چشم من زمین و زمان گُر گرفته است



این تکه پاره‏ها که به منقار کرکس است

دروازه ی شکسته بیت‏المقدس است



آه ای غربیه! دشت گلایل بگو کجاست؟

افسانه دریده کابل بگو کجاست؟



اطفال پا برهنه ی سرد پریده رنگ

یک مشت قلب ساخته از چوب و سرب و سنگ



هر صبح، مردمِ اسیر جنون خویش

صبحانه‏ای مرکب از نان و خون خویش



دنیا سراسر آتش و اجبار و خون و درد

موعود من دوباره به ساعت نگاه کرد ...

علی حاجی عبدالعلی

Loading

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here
Captcha verification failed!
CAPTCHA user score failed. Please contact us!