بيش نمانده يک نفس تا دم صبح روي او

0

بيش نمانده يک نفس تا دم صبح روي او
زود رسد به بام ما مهر رخ نکوي او


شام سيه سپر شود حال جهان دگر شود
مژده دگر به سر شود خواهش و جستجوي او


جلوه کند بر اين جهان طلعت صاحب الزمان
زود رسد به عاشقان لحظه گفتگوي او


زود رسد به آسمان مهر رخش شود نشان
دل برسد به دلستان ميرسد آرزوي او


وه که چه خوش زمان شود دولت عاشقان شود
دل همه جاودان شود ساکن باغ کوي او


تا که رخش عيان شود روشني جهان شود
مرغ دلم جوان شود پر بکشم به سوي او


خوش نفسي که بينمش همچو جوانه چينمش
خوش سخني که گوش جان بشنود از گلوي او

وبگاه اشعار مهدوي

Loading

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here
Captcha verification failed!
CAPTCHA user score failed. Please contact us!